شعر طنز(ازدواج2)
شعر طنز(ازدواج2)
پسري هستم به سن سی و سه
فارغ از درس و کلاس و مدرسه
مدرك لیسانس دارم در زبان
دارم از خود خانه و جا و مکان
مردم و خواهم ز بهر خود عروس
من بدون مرغ کی باشم خروس
مبل و اسباب و لوازم هر چه هست
پنکه و سرویس خواب و فرش و تخت
من نخواهم به خدا از هیچ کسی
پول نقد زانتیا دارم بسی
هرچه گوئی هست و تنها روي نیست
چون که بر سر اندکی هم موي نیست
ترسم از بی همسري گردم تلف
بر دهانم آید از اندوه کف
کاش جاي این همه پول و پِله
گیر می کرد دختري توي تله
می زدم بر پاي او من روي خود
می نمودم چاره درد موي خود
گیسوانی عاریت چون یال اسب
می نشاندم بر سرَم با زور چسب
زلف خود را چون پریشان کردمی
حتم دارم در دلش جا کردمی
آن چنان شوري ز خود بر پا کنم
تا که شاید در دلش ماًوا کنم
بار الها تو کرم کن دختري
خود مرتب میکنم زلف سري
نظر بده تا دلی را شاد کنی
نظر ندی الهی که باد کنی




